سومين قديس

سيد رضا حسيني
sh_hoseini3@ofogh.net

(( اي سن كريستوفر، اي حامل مسيح، تو تمام جهان را بر دوش خود حمل كردي. من جهان را آفريدم ومن جهان را بدان كودك باز خريدم و بار گنهان عالميان را بدوشش نهادم. ))
اسطوره‌ي، قديس سن كريستوفر، حمل كننده مسيح
بازنويسي دكتر حسين الهي‌قمشه‌اي



سومين قديس
آن صفر
چه اهميتي دارد كه در اين بيابان چه مي‌كنم

آن اول
فرض را بر اين مي‌گيريم كه پيرمردي ضعيف اندامم كه در كنار رودي در نزديكي شهر ساموس يونان اتاقكي براي خود ساخته‌ام و در آن مشغول به عبادتم كه جواني با اندامي غول آسا در حالي كه چوب دستي در دست دارد به نزديكيم مي‌آيد. گردنم را آنقدر بالا مي‌برم تا صورتش را ببينم. مي‌گويد: ((‌ هي پيرمرد تو پادشاهي را كه شهريارسياهي از آن مي‌ترسد، مي‌شناسي ؟ ))
مي‌گويم: ((‌ نه! نام آن پادشاه چيست ؟ ))
اشاره مي‌كند به صليب دور گردنم و مي‌گويد: ((‌ منظورم همان برهنه است.))
مي‌خندم و مي‌گويم: (( او را فقط در دعا و نيايش مي‌تواني پيدا كني ))
مي‌گويد: (( من دعا بلد نيستم، من فقط نوكري بلدم. ))
مي‌گويم: (( بنشين كنارم و مردم را از رود عبور بده اين خود بهترين نيايش است ))
لبخند مي‌زند و مي‌گويد: (( اين كار را دوست دارم ))
پس مي‌نشيند كنارم و هركس را با بارش، زنان را با كودكانشان،كودكان را با اسباب‌بازيهايشان روي دوش مي‌گذارد و به رود مي‌زندو از آب عبور مي‌دهد و شب هنگام كه آماده مي‌شود در اتاقكم بيالامد پسربچه‌اي صدايش مي‌زند. جلو مي‌رود و مي‌گويد: (( تنهايي؟ )) پسر بچه مي‌گويد: (( برايت سنگين نيستم؟ )) جوان مي‌گويد: (( من پدران تو را با بارشان از رود عبور دادم تو كه بچه‌اي بيشتر نيستي. )) و پسر بچه را به چشم به هم زدني روي دوش مي‌گذارد و به آب مي‌زند به نيمه، نيمه رود كه مي‌رسد لبخندش را مي‌خورد به نيمه كه مي‌رسد عرق درشتي روي پيشانيش مي‌زند. چند قدم جلوتر پايش مي‌لغزد و تا بالاخره كودك را در آنطرف رود به زمين مي‌گذارد. كودك محو مي‌شود و ندايي بلند مي‌شود: (( اي سن كريستوفر ما زمين و زمان را بر دوش مسيح نهاديم و تو آن را از رود عبور دادي )) پهلوان خم مي‌شود و جاي پاهاي پسربچه را مي‌بوسد.

آن دو
من همان پيرمردم در كنارهمان رود و در همان اتاقك مشغول به دعايم با اين تفاوت كه اين بار در داستان نويسنده هستم، نه اسطوره‌اي سن كريستوفر.
همان جوان نزديك مي‌شود. گردنم را آنقدر بالا مي‌برم تا صورتش را ببينم
مي‌گويد: ((هي پيرمرد تو پادشاهي را مي‌شناسي كه شهريار سياهي از بترسد))
مي‌گويم: ((نه، اسم آن پادشاه چيست؟))
به صليب دورگردنم اشاره مي‌كند و مي‌گويد: ((منظورم همان برهنه است))
مي‌خندم و مي‌گويم: (( او را فقط در عبادت مي‌تواني پيدا كني))
مي‌گويد: ((من عبادت بلد نيست، من فقط بلدم غلامي كنم.))
مي‌گويم: ((در كنارم بنشين و مردم را از رود عبور بده، اين خودش بهترين عبادته))
جوان اخم مي‌كند و از كنارم رد مي‌شود و فرياد مي‌زند: ((نه...نه... من بايد، پادشاه جهان را پيدا كنم))
آن سوم
تاحالا كه فقط اسطوره سن‌كريستوفر را تعريف كرده‌ام به هر شكلي كه ازنگاه خود اسطره يا از نگاه نويسنده.
اما خودم چي، من پيرمردي هستم قوزپشت كه سالهاست توي همان اتاقكي كه برايتان گفته‌ام مشغول عبادتم و هيچ براي خوردن ندارم الا بوته گياهي كه جلويم رويده‌ پس آن زماني كه بوته خشك شود و پدر آن را از من دريغ مي‌كند، من هم از دين پسر برمي‌گردم و روح‌القدوس را به خودش واگذار مي‌كنم و راه مي‌افتم تا در حوالي شهري از رهگذري با اندامي غول‌آسا بپرسم:((هي، جوان تو كسي را مي‌شناسي كه من او را عبادت كنم و او در عوض به من غذا بدهد))
جوان بلند بلند مي‌خندد و مي‌گويد:(( پيرمرد ديوانه، تو بايد پيش فرعون بروي))
نشان قصر فرعون را از او مي‌گيرم، از شهر رد مي‌شوم و فرعون را در آستانه قصرش مي‌بينم.
جلو مي‌روم و مي‌گويم:(( ستايش باد پادشاه‌جهانيان را.))
فرعون بدون اينكه به من نگاه كند، مي‌گويد: ((چي، مي‌خواي پيرمرد))
مي‌گويم: ((مقدار كمي غذا.))
مي‌گويد: ((و در عوض آن چه چيز به من مي‌دهي؟))
مي‌گويم:‌((من جز ستايش‌كردن عمل ديگري را بلد نيستم))
مي‌گويد:‌((خوب ستايش كن))
مي‌گويم:((درود بر بزرگ پادشاه رودها و درياها، پادشاه جنگهاو فاتح نبردها، پادشاه فتح و بخشندگي))
از آن به بعد در قصر فرعون سمت ستايش‌گر را پيدا كردم و فرعون هم از اينكه چنين زبان‌ بازي در دربارش داشت خوشحال بود تا اينكه يك روز كه به سجده افتاده بودم شهريارسياهي آمد و جان فرعون را گرفت.
سجده‌ام را مي‌چرخانم طرف شهريار و مي‌گويم: ((درود باد بر پادشاه جهان سياهي))
شهريار مي‌گويد: ((تو كيستي؟))
مي‌گويم: ((بنده ستايش‌گر شما))
مي‌گويد: ((و در عوض از من چه مي‌خواهي))
مي‌گويم: ((مقدار كمي غذا))
شهريار دستانم را مي‌گيرد و من را با خود به سرزمين سياهي مي‌برد، در آنجا سفره‌ي رنگين پهن مي‌كند مي‌گويد: ((بخور و خوش باش كه ما با تو خوشيم))
سجده مي‌كنم و مي‌گويم: ((اين بخشايش شهريار قابل ستودن است))
شهريار برمي‌گردد طرف فرزندانش و فرياد مي‌زند: ((من روزي را به خاطر مي‌آورم كه حاضر به حتي خم شدن در برابر آدم نشدم و حالا ببينيد كه فرزند او مقابل من به سجده افتاده))
به طرفم مي‌آيد و در حين اينكه دارد مرا در آغوش مي‌گيرد صليب آويزان بر گردنم را مي‌بيند و خودش و تاج و تختش و فرزندانش در يك آن محو مي‌گردند و من خودم را در كنار اتاقكم در پهلوي رود مي‌بينم، با خود مي‌گويم: ((جز ستايش روح‌القدوس هيچ ستايشي شايسته نيست))
و مي‌خواهم به سجده بيافتم كه صداي پسربچه‌اي مي‌آيد: ((هي، پيرمرد من را از رود عبور بده)) لبخند مي‌زنم و مي‌گويم: ((نمي‌توانم برو پيش كس ديگري))
مي‌گويد: ((هي پيرمرد من را از رود عبور بده)‌)
اخم مي‌كنم و مي‌گويم: ((كمر خميده‌ام را نمي‌بيني؟))
فرياد مي‌زند: ((هي، پيرمرد من را از رود عبور بده))
دست مي‌برم به كمر پسربچه و به هر زحمتي كه هست او را بلند مي‌كنم و روي سينه و شانه‌ام مي‌كشم و به رود مي‌زنم. به نيمه، نيمه رود كه مي‌رسم وزن پسربچه خيلي كمتر مي‌شود. به نيمه كه مي‌رسم اصلاً احساسش نمي‌كنم، چند قدم جلوتر پايم روي سنگي مي‌رود و ليز مي‌خورم و پسربچه از دستم رها مي‌شود و در آب مي‌افتد و امواج او را با خود مي‌برند پس ندايي بلند مي‌شود: ((اي سن كريستوفر ما مسيح را به سبكي پري در آورديم ولي باز تو او را در آب انداختي))
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31787< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي